چند وقت پیشا، توی خوابگاه هیچی نداشتیم بخوریم، گفتیم بزنیم بیرون ببنیم شانسمون به کجا می افته.

خلاصه، رسیدیم جلوی یه تالار، گفتیم میتونیم بریم توی این تالاره، عروسیه و حتما غذا دارن. رفتیم تو و با همه گرم گرفتیم و گفتیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم در حدی که همه کفشون بریده بود. فامیلای عروس فک می کردن ما از فامیلای دامادیم و فامیلای داماد هم فک می کردن ما از فامیلای عروسیم. 

هیچی دیگه، انقد خودمونی شدیم که شام هم بمون دادن و بعدش که همه رفتن، تازه بر عروس و داماد معلوم گشت که ما غریبه بودیم. بدبختا بدجور افتاده بودن توی رودرواسی، اصن داداش داماد رو فرستادن ما رو برسونه خوابگاه.

این رو گفتم که اگه دیدین توی عروسیتون چهارتا غریبه دارن خوش میگذرونن، بدونین من و دوستامیم. مختارید پرتمون کنید بیرون!