با هم بخندیم 28
اونروز استاد ریاضی گفت :
دو خط موازی هیچگاه به هم نمیرسند
مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند
بلند شدم و گفتم :
من خود را شکستم پس چرا به هم نرسیدیم؟؟
گفت :
خفه باش کصافطططه میمون
همین مسخرا بازیارو در میاری که 4 ترمه داری ریاضی رو بر میداری دیگه
دیگه هیچی نگفتم
نشستم بقیه جزوه رو تا آخر نوشتم

یه جوری راجع دونه های انار میگن
با نظم و ترتیب یک جا نشسته که انگار
دونه های ذرت شلوارک پوشیدن
رفتن تو کوچه دارن فوتبال بازی میکنن
والاااا

این دخدرایی که برنزه میکنن سیاه میشن
بعد میان ساپورت قرمز میپوشن
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خدایی شبیه انبر دست میشن
خخخخخخخخ

شماها یادتون نمیاد
منم مثه آدم زندگی میکردم
تا اینکه یه نامردی اومدو گفت :
ینی تو وبلاگ نداری؟؟؟

دخدره داشت چایی میخورد
قند دم دستش نبود
هی منو یه ماچ میکرد یه قلوپ چایی میخورد
منو یه ماچ میکرد یه قلوپ چایی میخورد
در این حد من شیرینم
حالا هی شما باور نکنید

بچه ها دیشب رفتم خواستگاری
حالا قراره فردا بیان وبلاگم تحقیق
خواهشا آبرو داری کنین
بگین پسره خیلی خوبیه
کلی ازم تعریف کنین
خخخخخخخ

+ نوشته شده در شنبه ششم مهر ۱۳۹۲ ساعت 8:13 توسط ღ❤ღ عبـــ♥ـــاس ღ❤ღ
|