عاشقانه
میان این همه گرگ
خودم را به موش مردگی میزنم!!!
نه اینکه از خورده شدن بترسم
بلکه حوصله ی زخم تازه را ندارم

حالا که رفته ای
ساعتها به این می اندیشم که چرا زنده ام هنوز؟؟؟
مگر نگفته بودی که بی تو میمیرم؟؟
یا خدا یادش رفته است مرا بکشد
یا تو قرار است برگردی!!

کاش دفتر خاطراتم چراغ جادو بود
تا هر وقت از سر دلتنگی
به رویش دست میکشیدم
تو از درونش
با آرزوی من بیرون می آمدی

میگویند روزی هست
که چرتکه میگیرند و حساب و کتاب میکنند
و آنروز تو باید تاوان آنچه با من کردی را بدهی
فقط نمیدانم
تاوان دادن آن موقع تو
به چه درد من میخورد؟؟؟

+ نوشته شده در سه شنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 8:42 توسط ღ❤ღ عبـــ♥ـــاس ღ❤ღ
|